لم داده ام روی صندلی...دست به سینه نشسته ام و پاهایم را انداخته ام روی هم...به گوشه ای از گل بزرگ روی فرش خیره شده ام...
حالت تهوع باز سراغم آمده...سعی می کنم خودم را گول بزنم و طوری که خودم هم باورم بشود در دل می گویم : لابد سردی ام شده...
نمی گذارم فکرم برود سمت اینکه از ناراحتی و غم است که این حال و روز را دارم...غرورم نمی گذارد حتی خودم بفهمم این بغض است که چنگالش را در گلویم فرو می کند ومن را تا مرز خفگی می برد و حالت تهوع می گیرم...
گهگاه نگاهم را از گل قالی بر می دارم و زیرزیرکی خواهر زاده ام را تماشا می کنم که روی تخت، روبروی من نشسته و با گوشی ام بازی می کند و طوریکه انگار با کسی حرف می زند خودش را تشویق می کند و با شادی، صداهای عجیب غریب در می آورد...به حالش غبطه ای می خورم و باز چشم می دوزم به گل قالی...به این فکر می کنم که....به چه فکر میکنم؟ دقیقاً نمی دانم!...در آخر ولی نتیجه میگیرم دنیا چه جای مزخرفی است...زندگی گاهی چقدر درد دارد!...
گاهی آدم پر از پوچی می شود...گاهی حتی دیگر به موضوعی که ناراحتت کرده، به چیزی که این حال و روز را برایت ساخته فکر نمی کنی...گاهی همه چیز یکباره برایت بی ارزش می شود...گاهی حس بدی داری بعد از این همه دست و پا زدن...گاهی حتی دیگر چیزی نمی خواهی...گاهی خودِ غم می ماند و بس...غمِ خالص...گاهی دوست داری با تمام وجود بگویی گور پدر دنیا!...و شاید حتی زیر لب بگویی جوری که خواهر زاده ی کوچکت نشنود...
نفس عمیقی می کشی و در آخر باز نتیجه میگیری: دنیا کلاً جای مزخرفی است!
درست در همین لحظه حالت تهوع به سراغم می آید...قطره اشکِ گرمی که بی اجازه و آرام روی گونه ام می لغزد را پاک می کنم وبا خود می گویم:
لابد سردی ام شده...
نظرات شما عزیزان:
ناهيد
ساعت17:47---23 فروردين 1391
|